:
تاریخ نوشته: یکشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۰
تمام توانش را جمع كرد تا از سنگ بالا برود. فقط چند قدم ديگر مانده بود... بالاخره رسيد...حالا در بالاترين نقطه ي دنيا ايستاده بود... با غرور پشتش را راست كرد و به دور و بر نگاهي انداخت... بله! اينجا بلندترين جاي جهان بود... بادي در غبغب انداخت و رو به جهان زير پايش فرياد كشيد:
«آهاي! به من نگاه كنيد! ديگر بالاتر از من چيزي مي بينيد؟ چه كسي را جز من ياراي اين كار بود؟ اين من هستم... تنهاي تنها ...در اوج!»
پرنده در حالي كه چوب كوچكي در منقار داشت با نگراني به پايين خيره شد. باز يك مزاحم ديگر روي لانه ي نيمه سازش ايستاده بود.
نویسنده مجتبی جوان